زمان جاری : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 - 10:44 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



12»
تعداد بازدید 775
نویسنده پیام
mrs_tomlinson آفلاین

ارسال‌ ها718
عضویت21 /7 /1391
سن: 16
شناسه یاهو
تشکرها40
تشکر شده27
** 3 when my dream come true**
من باید اول از همه یه چیزی بگم..من فقط از 1 راه میتونم داستانمو ادامه بدم..اینکه هر وقت میخوام داستانمو ادامه بدم یه پیج جدید بسازم..بهم تو نظرا بگید باهام موافقین یا نه؟
حالا بریم سره داستان...
_____________

10 نفر اونجا بودن..هر کسی 2 تا 2تا می رفت تو..بدبختی ما آخری بودیم..یه 1 ساعت هم سره آخر بودنمون معطل شدیم..ولی بالاخره زمانش رسید..من دیگه نفسم بالا نمیومد..آنا که خیلی ریلکس بود..
باید می رفتیم تو..نمیشد همونجا واستیم و چون استرس داریم نریم تو..یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو...
واییییی..پسرا خیلی جیگر شده بودن..مخصوصا لویی جووونم..!
تا رفتم تو همشون منو شناختن و اومدن جلو و شروع کردن به دست دادن و احوال پرسی..خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم منو یادشونه..اصلا باورم نمیشد..
لویی : آخجووون..دلم میخواست دوباره ببینمت.!!
هری:راست میگه..من شاهد بودم از اون روز به بعد خواب و خوراک نداشت...
لویی یه چش غرره به هری رفت و برگشت طرف منو یه لبخنده مصنوعی زد..!!!
-منم خیلی دلم میخواست دوباره ببینمتون.!
زین: مارینا جون میشه لطفا این خانوم خوشگلو بهمون معرفی کنی!!؟؟
با خودم گفتم اسمم یادشونه..خدایا ممنونم..
-بله..این خواهرم آناست..2 سال از من کوچیکتره و تنها کسیه که تو این 2 سال همیشه همرام بوده..!!
آنا (به زور) : خوشبختم!!
زین : منم همینطور...! بر اساس گفته های مارینا باید 17 سالت باشه آره؟؟!!
آنا با بی حوصلگی گفت : آره...!!!
داشتم از رفتارش آب میشدم..!! خیلی بد حرف میزد. فقط میخواستم که اون روز به خوبی تموم شه!!
لیام : خب چه خبرا؟؟!!
منو آنا همزمان گفتیم :
آنا : هیچی!!!
-خیلی ذوق و شوق داشتم تا بیام اینجا!!
5 تا پسر با تعجب به آنا نگاه کردنو بعدش لبخندی به من زدن!
آنا : زود باش امضا بگیر بریم..!! کلی کار داریم..!!
بعدش زیر لب به فارسی گفت : الکی این همه پول دادم به این ماری..!! اییییییییییییششششششششش!!
-خیلی خب بابا..خوبه کاری هم نداریم اینقدر میگی بریم بریم..واستا برسیم..!!اههههههه..!!
-ماری ببین داری منو عصبی میکنیا! حیف که ازت کوچیکترم وگرنه اجازه نمی دادم پاتو توی یه همچین جایی بزاری...!!
5 تا پسر با تعجب و حالتی گنگ به ما نگا میکردن آخه نمیفهمیدن چی میگیم..!
تا این چرت و پرتا رو از آنا شنیدم رفتم پیشش و در گوشش گفتم : خفه شو!! زین یه کم فارسی بلده..!! (شما اینجا فک کنین بلده!!ولی فک کنم یه کم بلد باشه ها!!) بدبخت شدیم..الان با اردنگی بیرونمون میکنن!!
آنا که از خجالت یه کمی سرخ شده بود با تعجب گفت : راستی؟؟!!!
بعدش سریع به طرف 5 تا پسر برگشت و نگاهشون کرد ..دوباره برگشت رو به من و موهاشو صافو صوف کردو دوباره برگشت طرفشون و با من و من گفت : ما ایرانی هستیم..!! داشتم به خواهرم میگفتم که شما خیلی بامزه اید!!!
اینو گفت و دوباره به طرف من برگشت و مثلا ادای کسایی که دارن بالا میارنو در آورد..!!
بهش یه چش غرره رفتم و برگشتم پیش پسرا چون میخواستم باهاشون عکس بندازم.گوشیمو گذاشتم رو میزی که اون بغل بود و دوربینو دادم به آنا و گفتم عکس بگیر..!!
زین : مگه شما باهامون عکس نمیگیرید؟؟
آنا: نه !!
زین: چرا؟
آنا که عصبانی شده بود به فارسی زیر لب گفت : چون چ پسبیده به را!!!
زین گفت : چون چ چسبیده به چی چی؟؟!!
آنا: هیچی!!
زین : پس چرا نمیای؟؟
آنا: آخه میدونی از بعضیا خوشم نمیاد..!!!!
زین: از کیا؟؟
آنا که یه کمی با زبان کره ای آشنا بود به کره ای گفت : شخصا از تو یکی خیلی بدم میاد!!
-آنا چی به کره ای بلغور میکنی؟؟
آنا: به تو چه!!
زین:چی به تو چه؟؟
آنا: آقای زین شما چرا اینقدر کنجکاوی؟؟؟!!
زین:برای اینکه اطلاعاتم زیاد شه!!
آنا: بله، خوب میدونید چیه..خوشم نمیاد با پسرا عکس بندازم! حالا اطلاعاتتون زیاد شد؟؟
زین: اوووووفففف..!! کلی به اطلاعاتم زیاد شد..!!
لویی: بسه دیگه بابا، کشتین مارو! خوبه که هیچکدومتونم کم نمیارین!!
آنا و زین با هم : باشه!!
بعدش به هم چپ چپ نیگا کردن تا اینکه من گفتم :
-تا صبح میخواید خیره بمونید..؟؟؟ زود باش آنا عکش بگیر دیگه!!
آنا : باشه بابا!!
و عکس یادگاری گرفته شد..!
دوربینم از اونایی بود که همون موقع عکسو ظاهر میکرد..!! برای همین وقتی که عکس ظاهر شد یه نگاهی بهش کردمو گفتم : واییی...عالی شد..!
بعد بردمش طرف آنا و گفتم : خوب نشد؟؟
آنا : اصلا.!
-چرا؟؟!!!!
آنا:این چه جور لبخند زدنه؟؟؟!!! انگار که یه گوریل داره لبخند میزنه..!!!
-خیلی بیشوری..!! بعد برگشتم ظرف پسرا و گفتم : ببخشیدا!!
هری که حرفای مارو شنیده بود اومد تا عکسو ببینه تا بفهمه آنا چرا اینقدر بهم گیر میده..!!وقتی که عکسو دید از آنا پرسید : این کجاش بده؟؟؟
آنا:خنده ی ماری خرابش کرده..!!
هری: اصلا هم خنده اش بد نیست..! باید بگم این قشنگترین لبخندیه که تا به حال دیدم..!!
بعد برگشت طرفمو یه چشمک بهم زد و خندید! منم سرخ شدم و خندیدم..!!
همون موقع لویی اومدو گف: خوب دیگه بسه..!
هری : چی بسه؟؟؟
لویی (بعد از چند لحظه) : بحث کردن..!
-راستی یه سوالی..!! ما چقدر میتونیم اینجا بمونیم؟؟
نایل : 30 ساعته ولی برا تو و خواهرت تا هر موقع که دوس دارین..! ( با نیشخند!!)
زین : مخصوصا خواهرت!!!!
آنا : هاهاها..چه بامزه!! ( با حالت تمسخر!)
زین با اون لبخند شیطونش گفت : میدونم!!
آنا که اعصابش خرد شده بود یه ادا واسه زین در آورد و رفت یه گوشه واستاد...!!
خلاصه یه 1 ساعت شده بود که اونجا بودیم برا همین بهشون گفتیم که باید کم کم رفع زحمت کنیم..!!
لویی: نهههههههههههههههههههههههههههههه!!!!
نایل:تازه میخوام ببرمتون یه رستوران باحال!
لیام:راس میگه بمونین..!!
هری با یه حالت ناراحتی: راس میگه من نمیتونم دوریتو تحمل کنم..!!(خطاب به من!!)
همه ی پسرا با هم : هرییییییییییییی!!!
هری: چیه بابا..!! اههههههههه..همش به من گیر میدن..!
زین:بس کن دیگه..(بعد برگشت رو به ما و گفت) بمونین دیگه..!
-نمیتونیم..!! آخه ما از اولش هم واسه یه ملاقات ساده اومده بودیم..!!
آنا: البته منو آوردن!!
پسرا با تعجب به آنا نیگا کردن و بعدش دوباره برگشتن طرف منو شروع کردن به خواهش کردن و از این حرفا..من خیلی دلم میخواست..ولی خیلی از رفتار آنا میترسیدم برا همین در آخر بازم بهشون گفتم که نمیتونیم..!!
خلاصه با همشون خدافظی کردیم و اومدیم بیرون...
____________________

خب دیگه دستام دارن شروع به درد میکنن..خسته شدم..امید وارم از این قسمت خوشتون بیاد...!!
میدونم خیلی مسخره هستش ولی دیگه به بزرگیتون ببخشید..!

♥I lOvE 1D ♥


شنبه 07 بهمن 1391 - 17:58
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 1 کاربر از mrs_tomlinson به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: sepide &
sepide آفلاین

ارسال‌ ها528
عضویت29 /7 /1391
سن: 14
شناسه یاهو
تشکرها14
تشکر شده23
پاسخ : 1 RE ** 3 when my dream come true**
واـــــــــــــــــــــــــــــــــی...... .خیلی باحال بود.... .راستی منم باهات موافقم باید همین کارو کرد اصن نمیشه ...... .بعدشم دیدمت....خعیلی با نمک بودی هم خودت هم داستانت
شنبه 07 بهمن 1391 - 18:17
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
mrs_tomlinson آفلاین

ارسال‌ ها718
عضویت21 /7 /1391
سن: 16
شناسه یاهو
تشکرها40
تشکر شده27
پاسخ : 2 RE ** 3 when my dream come true**
بچه ها بدجور نیاز به شارژ دارم..کی میتونه همین الان برام جور کنه..؟؟!
♥I lOvE 1D ♥


شنبه 07 بهمن 1391 - 18:18
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
mrs_tomlinson آفلاین

ارسال‌ ها718
عضویت21 /7 /1391
سن: 16
شناسه یاهو
تشکرها40
تشکر شده27
پاسخ : 3 RE ** 3 when my dream come true**
جدی؟؟؟واییییییییییی ممنون زن داداش جوون جووونم شمام داستانتونو ادامه بدین دیگه..
♥I lOvE 1D ♥


شنبه 07 بهمن 1391 - 18:19
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
sepide آفلاین

ارسال‌ ها528
عضویت29 /7 /1391
سن: 14
شناسه یاهو
تشکرها14
تشکر شده23
پاسخ : 4 RE ** 3 when my dream come true**
فعلا فرصت ندارم همش امتحان امتحان باشه یه موقع بیکار شدم....
شنبه 07 بهمن 1391 - 18:22
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
mrs_tomlinson آفلاین

ارسال‌ ها718
عضویت21 /7 /1391
سن: 16
شناسه یاهو
تشکرها40
تشکر شده27
پاسخ : 5 RE ** 3 when my dream come true**
چی..؟؟؟؟میگم ضروریه بچه..همین الان..
♥I lOvE 1D ♥


شنبه 07 بهمن 1391 - 18:26
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
sepide آفلاین

ارسال‌ ها528
عضویت29 /7 /1391
سن: 14
شناسه یاهو
تشکرها14
تشکر شده23
پاسخ : 6 RE ** 3 when my dream come true**
اخه داستان که نمیتونه ضروری باشه..... .
شنبه 07 بهمن 1391 - 18:30
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
mrs_tomlinson آفلاین

ارسال‌ ها718
عضویت21 /7 /1391
سن: 16
شناسه یاهو
تشکرها40
تشکر شده27
پاسخ : 7 RE ** 3 when my dream come true**
آها راجب داستان اونو گفتی...من شارژ میخوااااااااااااااااااااااااااااام..
♥I lOvE 1D ♥


شنبه 07 بهمن 1391 - 18:32
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
liam آفلاین

ارسال‌ ها17
عضویت15 /9 /1391
سن: 15
تشکرها1
تشکر شده1
پاسخ : 8 RE ** 3 when my dream come true**
خیلی خوب بود اجی جونمراستی بزن این انا رو له کن بازین اینجوری حرف نزنه
شنبه 07 بهمن 1391 - 18:41
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
12»







برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :