من باید اول از همه یه چیزی بگم..من فقط از 1 راه میتونم داستانمو ادامه بدم..اینکه هر وقت میخوام داستانمو ادامه بدم یه پیج جدید بسازم..بهم تو نظرا بگید باهام موافقین یا نه؟
حالا بریم سره داستان...
_____________
10 نفر اونجا بودن..هر کسی 2 تا 2تا می رفت تو..بدبختی ما آخری بودیم..
یه 1 ساعت هم سره آخر بودنمون معطل شدیم..ولی بالاخره زمانش رسید..من دیگه نفسم بالا نمیومد..آنا که خیلی ریلکس بود..
باید می رفتیم تو..نمیشد همونجا واستیم و چون استرس داریم نریم تو..یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو...
واییییی..پسرا خیلی جیگر شده بودن..مخصوصا لویی جووونم..!
تا رفتم تو همشون منو شناختن و اومدن جلو و شروع کردن به دست دادن و احوال پرسی..
خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم منو یادشونه..اصلا باورم نمیشد..
لویی : آخجووون..دلم میخواست دوباره ببینمت.!!
هری:راست میگه..من شاهد بودم از اون روز به بعد خواب و خوراک نداشت...
لویی یه چش غرره به هری رفت و برگشت طرف منو یه لبخنده مصنوعی زد..!!!
-منم خیلی دلم میخواست دوباره ببینمتون.!
زین: مارینا جون میشه لطفا این خانوم خوشگلو بهمون معرفی کنی!!؟؟
با خودم گفتم اسمم یادشونه..خدایا ممنونم..
-بله..این خواهرم آناست..2 سال از من کوچیکتره و تنها کسیه که تو این 2 سال همیشه همرام بوده..!!
آنا (به زور) : خوشبختم!!
زین : منم همینطور...! بر اساس گفته های مارینا باید 17 سالت باشه آره؟؟!!
آنا با بی حوصلگی گفت : آره...!!!
داشتم از رفتارش آب میشدم..!! خیلی بد حرف میزد. فقط میخواستم که اون روز به خوبی تموم شه!!
لیام : خب چه خبرا؟؟!!
منو آنا همزمان گفتیم :
آنا : هیچی!!!
-خیلی ذوق و شوق داشتم تا بیام اینجا!!
5 تا پسر با تعجب به آنا نگاه کردنو بعدش لبخندی به من زدن!
آنا : زود باش امضا بگیر بریم..!! کلی کار داریم..!!
بعدش زیر لب به فارسی گفت : الکی این همه پول دادم به این ماری..!! اییییییییییییششششششششش!!
-خیلی خب بابا..خوبه کاری هم نداریم اینقدر میگی بریم بریم..واستا برسیم..!!اههههههه..!!
-ماری ببین داری منو عصبی میکنیا! حیف که ازت کوچیکترم وگرنه اجازه نمی دادم پاتو توی یه همچین جایی بزاری...!!
5 تا پسر با تعجب و حالتی گنگ به ما نگا میکردن آخه نمیفهمیدن چی میگیم..!
تا این چرت و پرتا رو از آنا شنیدم رفتم پیشش و در گوشش گفتم : خفه شو!!
زین یه کم فارسی بلده..!! (شما اینجا فک کنین بلده!!ولی فک کنم یه کم بلد باشه ها!!
) بدبخت شدیم..الان با اردنگی بیرونمون میکنن!!
آنا که از خجالت یه کمی سرخ شده بود با تعجب گفت : راستی؟؟!!!
بعدش سریع به طرف 5 تا پسر برگشت و نگاهشون کرد ..دوباره برگشت رو به من و موهاشو صافو صوف کردو دوباره برگشت طرفشون و با من و من گفت : ما ایرانی هستیم..!! داشتم به خواهرم میگفتم که شما خیلی بامزه اید!!!
اینو گفت و دوباره به طرف من برگشت و مثلا ادای کسایی که دارن بالا میارنو در آورد..!!
بهش یه چش غرره رفتم و برگشتم پیش پسرا چون میخواستم باهاشون عکس بندازم.گوشیمو گذاشتم رو میزی که اون بغل بود و دوربینو دادم به آنا و گفتم عکس بگیر..!!
زین : مگه شما باهامون عکس نمیگیرید؟؟
آنا: نه !!
زین: چرا؟
آنا که عصبانی شده بود به فارسی زیر لب گفت : چون چ پسبیده به را!!!
زین گفت : چون چ چسبیده به چی چی؟؟!!
آنا: هیچی!!
زین : پس چرا نمیای؟؟
آنا: آخه میدونی از بعضیا خوشم نمیاد..!!!!
زین: از کیا؟؟
آنا که یه کمی با زبان کره ای آشنا بود به کره ای گفت : شخصا از تو یکی خیلی بدم میاد!!
-آنا چی به کره ای بلغور میکنی؟؟
آنا: به تو چه!!
زین:چی به تو چه؟؟
آنا: آقای زین شما چرا اینقدر کنجکاوی؟؟؟!!
زین:برای اینکه اطلاعاتم زیاد شه!!
آنا: بله، خوب میدونید چیه..خوشم نمیاد با پسرا عکس بندازم! حالا اطلاعاتتون زیاد شد؟؟
زین: اوووووفففف..!! کلی به اطلاعاتم زیاد شد..!!
لویی: بسه دیگه بابا، کشتین مارو! خوبه که هیچکدومتونم کم نمیارین!!
آنا و زین با هم : باشه!!
بعدش به هم چپ چپ نیگا کردن تا اینکه من گفتم :
-تا صبح میخواید خیره بمونید..؟؟؟ زود باش آنا عکش بگیر دیگه!!
آنا : باشه بابا!!
و عکس یادگاری گرفته شد..!
دوربینم از اونایی بود که همون موقع عکسو ظاهر میکرد..!! برای همین وقتی که عکس ظاهر شد یه نگاهی بهش کردمو گفتم : واییی...عالی شد..!
بعد بردمش طرف آنا و گفتم : خوب نشد؟؟
آنا : اصلا.!
-چرا؟؟!!!!
آنا:این چه جور لبخند زدنه؟؟؟!!! انگار که یه گوریل داره لبخند میزنه..!!!
-خیلی بیشوری..!! بعد برگشتم ظرف پسرا و گفتم : ببخشیدا!!
هری که حرفای مارو شنیده بود اومد تا عکسو ببینه تا بفهمه آنا چرا اینقدر بهم گیر میده..!!وقتی که عکسو دید از آنا پرسید : این کجاش بده؟؟؟
آنا:خنده ی ماری خرابش کرده..!!
هری: اصلا هم خنده اش بد نیست..! باید بگم این قشنگترین لبخندیه که تا به حال دیدم..!!
بعد برگشت طرفمو یه چشمک بهم زد و خندید! منم سرخ شدم و خندیدم..!!
همون موقع لویی اومدو گف: خوب دیگه بسه..!
هری : چی بسه؟؟؟
لویی (بعد از چند لحظه) : بحث کردن..!
-راستی یه سوالی..!! ما چقدر میتونیم اینجا بمونیم؟؟
نایل : 30 ساعته ولی برا تو و خواهرت تا هر موقع که دوس دارین..!
( با نیشخند!!)
زین : مخصوصا خواهرت!!!!
آنا : هاهاها..چه بامزه!!
( با حالت تمسخر!)
زین با اون لبخند شیطونش گفت : میدونم!!
آنا که اعصابش خرد شده بود یه ادا واسه زین در آورد و رفت یه گوشه واستاد...!!
خلاصه یه 1 ساعت شده بود که اونجا بودیم برا همین بهشون گفتیم که باید کم کم رفع زحمت کنیم..!!
لویی: نهههههههههههههههههههههههههههههه!!!!
نایل:تازه میخوام ببرمتون یه رستوران باحال!
لیام:راس میگه بمونین..!!
هری با یه حالت ناراحتی: راس میگه من نمیتونم دوریتو تحمل کنم..!!
(خطاب به من!!)
همه ی پسرا با هم : هرییییییییییییی!!!
هری: چیه بابا..!! اههههههههه..همش به من گیر میدن..!
زین:بس کن دیگه..(بعد برگشت رو به ما و گفت) بمونین دیگه..!
-نمیتونیم..!! آخه ما از اولش هم واسه یه ملاقات ساده اومده بودیم..!!
آنا: البته منو آوردن!!
پسرا با تعجب به آنا نیگا کردن و بعدش دوباره برگشتن طرف منو شروع کردن به خواهش کردن و از این حرفا..من خیلی دلم میخواست..ولی خیلی از رفتار آنا میترسیدم برا همین در آخر بازم بهشون گفتم که نمیتونیم..!!
خلاصه با همشون خدافظی کردیم و اومدیم بیرون...
____________________
خب دیگه دستام دارن شروع به درد میکنن..خسته شدم..امید وارم از این قسمت خوشتون بیاد...!!
میدونم خیلی مسخره هستش ولی دیگه به بزرگیتون ببخشید..!